غربت
شنبه 5 شهریور 1390آنقدر خواسته ام از حس غربت بنویسم و ننوشته ام که با کلمه ها هم احساس غریبی می کنم. دلم آنقدر جمع شده که می ترسم به جچمش فکر کنم و افکار آشفته نمامی حجم ذهنم را اشغال کرده اند.
مانند کسانی می مانم که می خواهد چیزی بنویسد ولی تمامی اوراق دفترش سیاه است و هیچ بگ سفیدی نمی یابد.
کاش می شد یک سبد امید خرید و یا به جای باقای پلو که در حال آماده شدن است . یک قابلمه آش بیخیالی پخت.
دلم می خواهد بخوابم.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/633