خاطره
شنبه 17 آذر 1386دلش گرفته بود٬ درست مثل آسمان این روزهای اخیر٬ خاکستری و سیاه بود این آسمان٬ دلش می خواست بنشیند و یک دل سیر گریه کند٬ دلش می خواست که پاییز نباشد٬ دلش می خواست که جای خالی پرندهای باغ را نبیند٬ به یاد شاخه های عریان بیرون پنجره نیافتد٬ خیابان غمگین بود و حتی برگهای رنگی روی سنگفرش پیاده روها نمی توانستند آسمان خاکستری بالای سرش را از یاد او پاک کنند٬
گوشی را برداشت و چند لحظه بعد با برادرش در کوچه باغهای کودکی و نوجوانی قدم زدند٬برادرش چیز زیادی در خاطرش نمانده بود ولی او همه چیز یادش بود٬ همه چیز حتی رنگ کت و دامنی که مادرش در روز عید سالی که او کلاس پنجم دبستان بود پوشیده بود٬ پیراهن خودش بنفش کمرنگ بود و سال اولی بود که لباس او و خواهرش که سه سال از او کوچکتر بود شبیه هم نبودند و او فهمیده بود که بزرگ شده است و به خود بالیده بود٬
چطور همه چیز در ذهن او نقش بسته بود خانه پدر بزرگ٬ درخت تنومند زیتون وسط حیاط٬ پاکت هایی که عمو صحت برایشان درست کرده بود تا اسکناسهای تازه و دست نخورده عیدی را درآن بگذارند و ٬٬٬٬
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/596