چاه
شنبه 10 آذر 1386هر جوری می چیدشان یک جای خالی می ماند٬ بیست و یکسال بود که هر شب قبل از خواب، حس مبهم کنج روحش او را به این کار وامیداشت٬ او این کار را می کرد که بفهمد٬ بی خوابی هایش را، کابوس هاش را، نگرانی هایش را بفهمد و نفهیمده بود٬
چه چیز کم بود؟ در خواب هایش حفره ای می دید که می ترسید روزی در آن بیافتد و بلعیده شود٬ درست مانند چاه نزدیک خانه شان بود در کوی فرهنگیان رودبار٬ همسایه ها اشغالهایشان را در آن می ریختند و هیچکس نمی توانست گودی چاه را حدس بزند٬ هیچ کس نمی دانست چه کسی چاه را در آن محل حفر کرده بود٬ هیچکس نمی دانست چند سال از عمر چاه می گذشت٬ یک روز برادرش که هنوز سه سالش هم نمی شد گم شده بود و مادرش هراسان به طرف چاه دویده بود٬
فکر کرد شاید حفره درونش خاطره کمرنگ شده چاهی بود که نوجوانیش را بلعیده بود٬ دستش را بر سینه اش گذاشت ، می ترسید بخوابد٬ می ترسید بلعیده شود٬ می ترسید دیگر نباشد٬
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/595