بادبادک باز
جمعه 26 مرداد 1386دلم می خواست به خانه برگردم٬ توی تختم بروم و لحاف را تا روی سینه ام کشیده و کتابم را بخوانم٬ دارم کتاب بادبادک باز خالد حسینی را می خوانم ٬ خواندن کتاب مرا به سالهای کودکیم می برد٬به بادباکهایی که با دایی سیاوش و سیامک درست می کردیم به یاد بقالی حسن آقا و ریختن سریش در کاسه پلاستیکی و کاغذ های الگو٬ به یاد پشت با م خانه مادر بزرگ٬ به یاد عصرهای داغ تهران و موزاییک های کف پشت بام که پاها را می سوزاند٬ به یاد روزهایی که با باد بادک ها همرا ه شدند و رفتند٬ به یاد بلوغ در اختناق٬ به یاد جسم دخترانه ای که تحولش را با مانتو های گشاد تیره باید می پوشاندم ٬ به یاد جنگ، قطار تابوتهای کشته شدگان که در خیابانهای شهر، ما را هر روز به یاد مرگ می انداخت در حالی که باید سرشار از امید به زندگی می بودیم٫ به یاد خفقان٬ به یاد تشنگی روزهای گرم تابستان در ماه رمضان٬ به یاد روزی که تصمیم گرفتیم خودمان را به دنباله یکی از بادبادک ها ببندیم٬ ببندیم تا برویم ٬ دور شویم و آنقدر برویم تا بوی کافور و مرگ را حس نکنیم٬ به یاد روزهای اول غربت می افتم٬ به یاد دلتنگی ام برای همه کسانی که پشت سرم گذاشته بودم٬به یاد روزهایی که به دنبال هوبتم گشته بودم ٬ به یاد تمام روزها و هفته ها و ماه هایی که گذراندم تا بتوانم تکه پاره هایش را جمع کنم و کنار هم بچینم و خودم را تعریف کنم٬
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/580