روز مادر
یکشنبه 23 اردیبهشت 1386امروز روز مادر است٬ صبح به مادرم زنگ زدم و روز مادر را به او تبریک گفتم٬ امروز برای نوزدهمین بار روز من است٬ نشسته ام و قادر به هیچ کار مثبتی نیستم٬ نشسته ام و نگاهش میکنم٬دیشب را نخوابیده است و تا صبح کار کرده است٬ حالا مبلها را کنار کشیده و وسط سالن نشسته و یک عالمه پارچه سیاه و سفید دورش ریخته است٬ گاهی میایستد، گاهی پشت چرخ خیاطی مینشیند، کاهی هم روی میز مینشیند و زل میزند به تکه پارچه هایی که قرار است تا آخر شب به شلوار مردانه فاق بلندی بدل شوند٬
گاهی در نگاهش امیدی میبینم و کاهی هم اشک در چشمان خسته اش جمع میشود و میگوید مامان نمیتونم تمومش کنم ٬ چرا من این رشته را انتخاب کردم؟ نمیدونم برای این کار ساخته شده ام یا نه؟ میروم به طرفش، دستانم را به دورش حلقه میزنمو گونه هایش را می بوسم٬ سعی میکنم به او روحیه بدهم ولی ته دلم خودم هم نگرانم و می ترسم که به موقع کارهایش تمام نشود٬ آنوقت است که احساس ناتوانی میکنم و از اینکه خیاطی بلد نیستم که حداقل کمکی به او کرده باشم لجم میگیرد٬
در همان آن هم به غیر منطقی بودن احساسم فکر میکنم و به خودم میگویم خب اگر خیاطی هم یاد گرفته بودم و دخترم مثلا به جای طراحی لباس می خواست مهندسی شیمی بخواند یا هر چیز دیگری چکار باید میکردم٬
بعد میپذیرم٬ بعد تلاش میکنم که با حس ناتوانی ام کنار بیایم٬ به خودم میگویم زن حسابی تو مادری و وقتی که بچه ها بزرگ میشوند و راه خودشان را انتخاب میکنند که اکثر اوقات هم راه مادرشان نیست باید بپذیری که راه حل نداشته باشی
حالا مادری هستم ناتوان که زل زده و به دخترش که وسط یک عالمه تکه پارچه سیاه و سفید نگاه میکند٬
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/577