دیروز
شنبه 4 فروردین 1386به گذشته می اندیشد٬ به جدال خود با خود در ذهنی خسته تر از جسمش٬ به دهن به دهن شدنش با خودش٬ با سایه اش٬ با آیده الی که از خود ساخته بود و نتوانسته بود شبیه آن باشد٬ نمیدانست چه چیز بیشتر آزارش داده بود٬ رفتار او یا تحمل آنچه بر او گذشته بود٬ از که عصبانی بود؟ از او یا از خودش؟
دلش میخواست همه چیز را بنویسد٬ دلش میخواست ده سال را بنویسد٬ شاید باید ده تا دفتر را پر میکرد٬ شاید باید از آنچه که اشباعش کرده بود خود را رها میکرد ٬شاید باید احساساتش را در قالب حروف میریخت، کلمه می ساخت، جمله میساخت، داستان میساخت٬ داستان را به صفحه های سپید میسپرد و بعد هم آتشی بر میافروخت و یکی یکی صفحه ها را می سوزاند٬
دلش گرفته بود٬ انگار که سالها بود که با کوله ایی پر از قلوه سنگ از جاده سر بالای داشت بالا میرفت٬ دلش میخواست سنگها را یکی یکی بریزد و کوله اش را سبک کند٬ دلش می خواست قدمهایش را تند کند٬ دلش می خواست بدود،
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/575