دنیای مادرم
شنبه 12 اسفند 1385بادمجان ها را با سیخ سوراخ میکنم و در قسمت بالای فر میچینم٬ بعد از اینکه حسابی پختند میروم به سراغشان و با دقت پوستشان را میکنم و بعد هم با گوشتکوب چوبی که چند سال پیش مامان برایم از ایران فرستاده بود حسابی لهشان میکنم٬
میخواهم فردا ناهار میرزا قاسمی درست کنم٬ بوی بادمجان مرا به یاد آشپزخانه خانه مان در رشت انداخت٬ به یاد مادرم که قبل از کباب کردن بادمجانها اول روی اجاق گاز را با کاغذ آلومینیوم می پوشاند تا گاز کثیف نشود٬ بعد هم که نمیتوانست کثیفی کاغذها را تحمل کند آنها را هم در می آورد و اجاق گاز را حسابی می سابید و برق میانداخت٬ من هرگز نتوانستم وسواس به خرج دادنهای مادرم را بفهمم آنوقتها که ایران بودم٬ حالا بعد از سالها وقتی که به یاد شیشه های تمیز خانه مان میافتم و یا به یاد فرشهایی که هیچ وقت اشغالی رویشان نمیشد پیدا کرد، مادرم را بهتر می فهمم٬ مادرم از خلا ذهنش میگریخت٬ در ذهنش از صبح که بیدار میشد سوراخ گنده ایی ایجاد میشد و هر بار که در خانه به سوی کوچه گشوده میشد و یک جفت پا از خانه دور میشد سوراخ ذهن مادرم فراختر میشد٬ از تنهایی دلش میگرفت و مشغول کار خانه میشد٬ من در کلاس زیست شناسی داشتم و معلم ما داشت از دستکاه تناسلی مرد و زن صحبت میکرد و از ترکیب اسپرم مرد و تخمک زن میگفت٬ مادرم در همان لحظه داشت فکر میکرد که اگر پنج تا بچه نداشت و اگر درسش را ادامه بود الان کجا بود٬ خواهرم فیزیک میخواند و مادرم یادش میآمد که چقدر مدرسه را دوست داشت٬ خواهر کوچکم جغرافی میخواند و مادرم به دنیای خودش فکر میکرد که چقدر کوچک بود٬ چقدر کوچک شده بود و دلش میگرفت و سوراخ ذهنش گشاد میشد و مادرم میترسید در آن بیافتد و بلعیده شود٬
به خیابان میزد و میرفت تا در دکان آقای دینی که سبزی فروش محل بود و با نگاه کردن به سبزیها و میوه ها به دنیای سیاه و سفیدش کمی رنگ میپاشید٬ صدای خیابان کمکش میکرد به خلا درونش فکر نکند٬ کمی که آرام میگرفت به خانه بر میگشت و قابلمه های خالی را جلوش میگذاشت و به این فکر میکرد که امروز آنها را با چی پر کند٬ زندگی مادرم مخلوطی بود از خالی ها و پرها تا اینکه جفت پاهایی که خانه را ترک میکردند دیگر رفتند که برنگردند٬ هر جفت پا به سوی خانه خود رفت و دور و بر مادرم از خالی پر شد٬
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/571