یاسمین
جمعه 27 بهمن 1385یاسمین بیست و نه است٬ زیباست. دهمین و آخرین فرزند خانواده است٬ مادرش مراکشی است و هنوز زنده است ولی پدرش که اهل تونس بوده سالها پیش فوت شده است٬ یاسمین مادر دو پسر پنج ساله و یک وسال و نیمه است٬ یاسمین روزی که با پدر بچه هایش آشنا شده و عشق را یافته، خود را گم کرده است٬ یاسمین میخواهد بیدار شود ولی هنوز سنگینی رابطه اش بر پلکهایش که چشمهای زیبایش را وقتی که بسته میشوند در پشت خود پنهان میکنند، چیره میشود٬ یاسمین فکر میکند که خودش را در گوشه ای از خانه بزرگ خانوادگیشان جا گذاشته است٬
خواهرش که چهار سال از او بزرگتر بوده ازدواج میکند و میرود و او میماند با پدر و مادرش که سن و سالی از آنها گذشته بود٬ حس میکند جا گذاشته شده است. حال مسافری را دارد که از قطارش جا مانده باشد٬ مدرسه را ول میکند و بی هدف پرسه میزند٬ اول در اتاقش٬ بعد در خانه شان٬ بعد هم در محل و در نهایت در شهر٬ پرسه میزند در دور باطل روزها و شبها و افکارش در خلا ذهنش میچرخند و میچرخند٬ زمین میخورد و وقتی میخواهد از جایش بلند شود کسی که دستش را به طرفش دراز کرده است مردی است جوان و شش سال بزرگتر از او٬
یاسمین در هجده سالگی عاشق مرد میشود٬ همان مردی که او را وقتی که دیگران نمیدیدند دیده بود٬ مردی که چندی بعد کارش به زندان کشیده میشود و در فاصله ملاقاتهای زندان است که نطفه پسر بزرگشان بسته میشود٬ پسر بزرگ روز تولد یاسمین بدنیا میآید٬ مرد از زندان آزاد میشود و عشق و خشونت رنگ روزهای زندگی یاسمین را که پیش از این خاکستری بودند عوض میکنند٬ روزها قرمز میشوند٬ گاهی کبود و گاهی هم سیاه تا جایی که او هیچ جا را نمی بیند٬ ولی یاسمین راضی است که نبیند و لمس کند و لمس شود٬ سعی میکند گم شود مانند اثاثیه خانه که بعد از برگشت پدر بچه اش به خانه گم شده بود٬ و لی طولی نمیکشد که حس میکند که دوست دارد پیدایش کنند و پیدا میشود در روزهایی که با رنگ خاکستری شروع میشوند تا کم کم به تیرگی بگرایند٬
نطفه دوم بسته میشود و فرزند پسر دوم در روز تولد پدرش بدنیا میآید٬ یاسمین گم میشود اثاثیه خانه هم با او گم میشود٬ یاسمین عشقش را میابد٬ او به عشقش جاودانگی بخشیده است٬ عشقش از سینه هایش تغذیه میکند اینبار و او میتواند آن را تا بینهایت در آغوش بگیرد با خود به همه جا ببرد، به خود بفشارد و پشیمان نشود٬
میگوید که قادر نیست که دوباره عاشق بشود٬ میگوید مردهای درست و حسابی که به او توجه میکنند، حالش به هم میخورد و او بیشتر خواستار ایجاد رابطه با مردهایی است که شبیه پدر فرزندانش هستند٬ میگوید که نوعی خودآزاری دارد٬ میگوید وقتی از من تعریف میکنند حالم بد میشود٫
میگویم به نظر تو چرا این حس به تو دست میدهد٬ میگوید نمیدانم خوب من اینطوریم دیگه.
بعد از پدر و مادر ش میگوید٬ از روزی که در اتاقش قرص ضد حاملگی را پیدا کرده بودند و فهمیده بودند که دوست پسر دارد٬ از آنروز به یاد ماندنی بیست سالگیش میگوید که قرصهایش را در دستان مادرش پیدا کرده بود و کنار درگاه در سر به زیر ایستاده بود بدون اینکه جرات حرف زدن داشته باشد٬
میگوید بعد از دو سال دوستی باکره بودم و هیچ گونه رابطه جنسی نداشتم تا سن بیست سالگی٬ بعد نرمال است که آدم در سن بیست سالگی یک رابطه جدی داشته باشد٬
میگویم به پدرو مادرت اینها را گفتی؟ میگوید عربها را نمی شناسی انگار٬ نه هیچی نگفتم ولی آنها خیلی چیزها گفتند٬ گفتند که من بی بند و بارم٬
میگویم خب با آدمهای بی بند و بار رابطه ایجاد کردن ریسکی ندارد؟ اینطور نیست؟ میگوید نه، یک مرد عادی چند وقت میتواند من را اینجوری که هستم بپذیرد٬ حتما بعد میخواهد یا من را عوض کند یاد من را ول کند و برود٬ خب چرا شروع کنم٬
قرار بعدی از راه رسیده و باید گفتگو را به پایان برسانم٬ قرار دیگری با یاسمین برای هفته آینده میگذارم و تا در همراهی اش میکنم٬
تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/564