شب چله
پنجشنبه 30 آذر 1385شب چله زمستان بود و ماهی سیاه کوچولو که حالا دیگر سنی ازش گذشته بود در جرگه ماهی های دیگر نبود و کسی نبود که برایش قصه بگوید٬ روزی که حس کرده بود که رودخانه برایش کوچک است و راهی دریا شده بود فکر نکرده بود که شاید هیچوقت نتواند خود را در جرگه ماهی هایی که با آنها بزرگ شده بود بیابد٬
حالا شب چله بود و ماهی سیاه که دیگر کوچولو نبود با ماهی قرمزش تنها بود٬ ماهی قرمز مشغول کارهایش بود٬ فکر شب چله نبود اصلا٬ خاطره ای از شب چله نداشت٬ ماهی پیر را نمی شناخت٬ ماهی قرمز در دنیای خودش بود، شاید به کوچکی دریا فکر می کرد، به وسعت اقیانوس شاید می اندیشید٬ شب چله بود و ماهی سیاه در جرگه ماهی ها نبود٬ هیچکس نبود برای او قصه بگوید٬ یکهو دلش برای رودخانه تنگ شد و بغضش گرفت٬ یکهو دریا برایش بیش از حد بزرگ آمد و ترسید در آن گم شود٬ به ماهی قرمز که همانطور مشغول بود نگاهی انداخت و آرزو کرد که ماهی قرمز حداقل امشب خواب اقیانوس را نبیند٬
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/553