کسی که هیچوقت نمی آید
سه شنبه 20 تیر 1385به خودم که می آیم می بینم همش به دور خود گشته ام. به دور خود گشته ام برای پیدا کردن چیزی که نمی دانم چیست. به دنبال علامت هایم شاید. رد پاها. ردپای زمان که بیست سالی است که مرا در این سوی مرزها تعقیب می کند. چرا می گردم؟ به دنبال آنچه که پشت سر گذاشته ام می گردم یا به دنبال آنچه که باقی مانده؟ رختهای چرک را در ماشین می چپانم. ماشین را روشن می کنم. رختها شروع می کنند به چرخیدن و من به چرخیدن دور خودم ادامه می دهم. رختهای خشک شده را جمع می کنم، در گوشه ای انبار می کنم. تا چیزهایی که به آنها نیاز دارم را اتو کنم و در کمد لباسها بچینم. تل رختها درست مانند خاطراتم می مانند. هر وقت که فرصت اتو کشی هست زیرو رویشان می کنم و چند تکه ایی را بیرون می کشم و اتو می کنم.. خاطره ها هم همینطورند. دلم که می گیرد به سراغشان می روم . چند تایی را انتخاب می کنم و بقیه را می گذارم برای یک وقت دیگر.
به زندگی فکر می کنم که مانند خیابانی است که در آن زندگی می کنم و اسمش را گذاشته ام خیابان زندگی. خیابانی که پایین رفتن از آن بسیار آسان و بالا آمدن از آن کاری دشوار است. به خودم می گویم، راحت ازدست می دهیم و سخت به دست می آوریم.
یادم می آید که وقتی بچه بودم چقدر دوست داشتم ترازو درست کنم و با بچه های در وهمسایه ادای بقال ها را دربیاورم و هی مدام خرت و پرتهایی که مثلا جنسهای مغازه مان بودند را وزن می کردم. خاطره ترازوها انگار مرا دنبال می کند. اینجا هم اندازه می گیرم. هنوز هم در رویایم دنیایی را می جویم که همه چیز در آن قسمت می شود. یاد نوجوانی ام می افتم که شعر فروغ را می خواندم و دنیا را با آنکسی که قرار بود بیاید و همه جیز را قسمت کند تجسم می کردم. یاد پدرم که بر دیوار تکیه داده است و در چشمهایش می شود میزان باورش را به آمدن آنکس که قرار است بیاید دید. آنکسی که هیچوقت نیامد. آنکسی که هیچوقت نمی آید.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/529