در آتش تر و خشک با هم می سوزند
جمعه 9 تیر 1385بعد از ظهر سه شنبه با مترجم بلغاری سر ایستگاه اتبوس توی محله ایی که زنان خیابانی می ایستند قرار داشتم. زود از موقع می رسم. ژوستین دختر جوان لهستانی روی نیمکت اتوبوس منتظر مشتری نشسته است. شاید فکر می کند اینطوری کمتر نظر پلیس را به خود جلب می کند. ماشین پلیس ساعت حدود یازده دو نفر از دختر های اها ملداوی را دستگیر کرده و با خود برده بودند. ژوستین مظطرب است. هراس را می شود در چشمهایش دید. نگاهش مدام به دورو برش است به طوری که نمی شود فهمید به حرفهایم گوش می دهد یا نه. گاه گاه با جوابهایی که می دهد به من اطمینان می دهد که گوشش با من است. اولینا میرسدو من با او به طرف اولین خیابان که در چند قدمی ایستگاه اتوبوس است راه می افتیم.
چند زن میان سال و مسن جلوی در هتل ایستاده اند . ژوزیان که شصت سالی سن دارد و دو تای دیگر که پنجاه را رد کرده اند با بی حوصلگی جواب سلام ما را می دهند. حالشان گرفته است. فوتبال جام جهانی حسابی کار و بار زنها را کساد کرده است. کنترل پلیس هم که مزید بر علت است و دمار از روزگارشان در آورده است. اماندا هم هست. اماندا اهل البانیست و توانسته به خاطر ترانس سکسوال بودنش چندین سال پیش پناهندگی گرفته است.
به خیابان بعدی می رویم. از وقتی که پلیش خارجی ها دپورت می کند تعداد بلژیکی ها و آنهایی که کارت اقامت دارند بیشتر شده است. ده، پانزده نفری جمعندو از دست پلیس می نالند که گاه و بی گاه می ریزد و همه را دستبند زده و به زندان می برد و بعد نیمه های شب آزادشان می کند. با زنها مشغول گپ زدنیم. دوروته دختر جوان فرانسوی دوباره مشغول هذیان گفتن است. مدتی است مصرف کوکایین را شروع کرده است. از همه بدتر اینکه دوباره آبستن است و می خواهد سقط جنین کند. یعنی امیدوارم که سقط جنین کند. حق حضانت سه فرزندش را که از سه پدر مختلف هستند از او گرفته اند و بچه ها را گاه و گداری می بیند. دوروته و مادرش همیشه با همند. در کنار هم می ایتند و به انتظار مشتری می مانند. همیشه با هم دعوا دارند. آنها نه با هم و نه بدون هم می توانند زندگی کنند انگار.
تلفنم زنگ می زنم و من پشتم را به دیگران می کنم تا راحت با تلفن صحبت کنم. ساعت ده دقیقی به سه بعد از ظهر است. ناگهان هم شروع به دویدن می کنند. من تا به خودم بیایم جمع ما در محاصره پلیسهایی با لباس شخص یا یونیفورم است. بیست تایی می شوند. اتوبوس بزرگی هم آماده است تا همه در آن چپانده شوند. دختر پلیس جوانی با تشر از من می خواهد تلفن را قطع کنم. بازوی مرا می کشد و مرا کنار زنهای دیگر می گذارد که همه غافلگیر شده اند. به من می گوید همینجا بمان تا تکلیفت را روشن کنیم. نه خواب نمی بینم من و اولینا را به عنوان روسپی گرفته اند و اگر چیزی نگوییم به همراه دیگران به کمیساریا می برند. دستم را می کشم و می خواهم توضیح بدهم برای چه آنجا هستم ولی او نمی خواهد بشنود. می گوید که با باید منتظر رییسش باشم. تلفنم دوباره زنگ می زند. جواب می دهم و فریاد او بلند می شود و به من دستور می دهد تلفن ذا قطع کنم. تلفن را قطع می کنم و دادم در میآید. به او می گویم حق ندارد اینطور با ما صحبت کنم. می گویم برای چه کار آنجا هستم . می گویم به اندازهایی که او حق حظور در آ« محل برای انجام ماموریتش را دارد من هم حق حظور دارم. می خواهم کارتم را به یکی از پلیس های مرد نشان بدهم. به طرفش قدم برمی دارم. او از من می خواهد بی حرکت همانجایی که هستم بایستم تا رییسش بییاید. زنها رنگ در رو ندارند. در گوشه ای از خیابان جمع شده اند ومن چقدر احساس ناتوانی می کنم که نمی توانم هیچ کمکی به آنها بکنم.
قلبم به شدت می زند. بغض گلویم را گرفته است و حتما رنگم هم مانند دیگران پریده است. رییس از راه می رسد. کارتهای شناسایی من و مترجم راچک می کند. کیفی که پر از کاندوم و کارتهای ویزیتمان هست را نشانش می دهیم و او از ما می خواهد که محل را ترک کنیم.
محل را ترک می کنیم. نمی توانم به چهر ها یی که بی شک قدمهای ما را که دور می شدیم بدرقه می کنند نگاه کنم. سرم را پایین انداخته ام. و به خودم فشار می آورم تا خشمم را قورت دهم. گلویم درد می کند. تارهای صوتی ام می سوزند. دلم می خواهد نگاهی به عقب بیاندازم ولی نمی توانم. از اینکه هویتمان را فاش کرده ام پشیمانم. باید می گذاشتم ما را با آنها می بردند. شاید فرصتی بود تا بتوانیم بیشتر با گرفتاری های روزمره گی این حاشیه نشینان جامعه آشنا شویم. ساعت سه بعد از ظهر است، هوا گرم و آفتابی است. به آسمان نگاه می کنم و و به دنبال ابرها می گردم. چرا باران نمی بارد؟ چرا باران نمی بارد؟
تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/528