سونیا
سه شنبه 16 خرداد 1385اولین بار است که می بینمش. نیم نگاهی مشکوک به من و اولینا مترجم بلغاری می اندازد. خودمان را معرفی می کنیم. می گوید چند روزی است که دوباره به محله برگشته است. ده سال پیش روسپیگری را بعد از 15 سال کار در ویترین کنار گذاشته بوده و حال نیاز به پول او را دوباره به خیابان بازگردانده بود.
کلاه گیس بور و بلندی بر سر دارد و پوست صورتش زیر لایه ایی از کرم پودر که به طرزی ناهمگون مالیده شده پنهان شده است. اسمش سونیا است.
می گوید که زیاد وقت ندارد و باید هر جوری شده چند تا مشتری پیدا کند، که خرجش زیاد است.
- تنها زندگی می کنید؟
- نه با سگهایم. با 34 تا سگ زندگی می کنم.
- باید خانه بزرگی داشته باشید تا بتوانید با 34 سگ زندگی کنید.
- نه، خانه ام کجا بود، در یک کاراوان در حومه شهر NAMUR زندگی می کنم. سگهایم غذا ندارند بخورند. یکی هم مریض است و دیروز 92 یورو خرج ویزیت دامپزشکش و دارو شده است.
از کیفش پاکت عکسی را در می آورد و عکس چند سگ که به جز پوست و استخوان چیزی از آنها باقی نمانده نشانمان می دهد و می گوید که وقتی آنها را رها شده در خیابان یافته به این شکل بوده اند و حسابی دچار سوء تغذیه بوده اند و حالا بعد از مدتها مراقبت جان گرفته اند.
- سگهای رها شده را پیدا می کنم و از آنها نگهداری می کنم. دخترم مرا طرد کرده است. از دست من عصبانی است چون تمام پس اندازم را خرج سگها کرده ام و دیگر هیچ پولی ندارم. دخترم چهل سالش می شود و کار خوبی دارد. وضع مالیش خوب است و احتیاجی به من ندارد. به فکر سگها نیست. هیچکس به فکر سگها نیست.
- شما اصلیتتان کجایی است
ایرانی هستم و همکارم بلغاری هست.
-چه آدمهای عجیبی هستید شماها.
نمی دانم کجای ما عجیب هست، صحبت را ادامه می دهم.
- چطور شده که شما اینقدر به سگها علاقه دارید؟
- نمی دانم . از بچگی در خانه سگ داشتیم و من با سگها بزرگ شده ام. زندگی با سگها را به زندگی با آدمها ترجیح می دهم. سگها هیچوقت به آدم پشت نمی کنند. وفادارند. مثل مردها نیستند. آخریش هم مرا به محض اینکه پولی نداشتم تا خرجش کنم با این سن وسال گذاشت و رفت. آخر من سه تا بیست سال سن دارم.
-شصت سالتان است؟
- بله ، کلاه گیسم سنم را پایین نشان می دهد.
- پدر دخترتان چطور از او هم بی وفایی دیدید؟
- نه او آدم تحصیل کرده ایی بود . با او چند سالی در آفریقا زندگی کردم. آخر او آفریقایی بود. دخترم شش سالش بود که از پدرش جدا شدم. تمام عمرم کار کردم تا همه چیز برای او فراهم باشد. با من حرف نمی زند. فایده اش چه بود.
- می گویم پس شوهرتان هم عجیب بود.
-نه او آدم درست و حسابی بود. درس خوانده بود، آفریقای بود ولی درس خوانده بود.
به اولینا نگاهی می اندازم که مثل من تلاش می کند خنده اش را بخورد .
- به من زیاد نزدیک نشوید چون حسابی سرما خورده ام و سرماخوردگی ام را ممکن است به شما بدهم.
- بیمه دارید؟
- آره دارم، نه یعنی دارم ولی پولش را نداده ام.
- تمام چهارشنبه ها امکان مراجعه به پزشک را مجانا در موسسه ما دارید. می توانید در صورتی که مایل باشید فردا بین ساعت 2 تا 4 بعدازظهر بیاید.
- من به خاطر مشکل زنانگی لزومی نمی بینم بیایم.
- نه برای برای سرماخوردگیتان می توانید بیاید.
- نمی دانم شاید آمدم. دیگر نباید تعداد سگها زیاد شود. من توان نگهداری از این همه سگ را ندارم. مردم از مهربانی من سوء استفاده می کنند. وقتی می خواهند بروند مسافرت سگهایشان را میاورند پیش من می گذارند. آخر این سگها غذا می خواهند. من پول ندارم. مشتریها سراغ جوانها می روند. سراغ من کمتر می آیند.
- می توانید باز هم مشتری داشته باشید؟
- بله چون من به فلامان هم صحبت می کنم. این برای بعضی ها مهم است که با کسی بروند که به زبانشان صحبت می کند.
- اسمت چیست راستی؟
اسمم را می گویم
- یک زن ایرانی را به این نام می شناختم که طالع بین بود. سه سال پیش رفتم پیش او و کلی پول به او دادم. هر چیز که گفت غلط از آب درآمد. کلاه بردار بود.
اولین بار بود که ایرانی بودنم یکی را یاد یک کلاهبردار انداخته بود.
به او می گویم به طالع بین ها نباید اعتماد کرد، سگها بهترند.
می خندیم و از او دور می شویم.
تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/525