حس انسان شکست خورده
جمعه 29 اردیبهشت 1385در قطار نشسته ام، بروکسل را به قصد لندن ترک کرده ام. خسته ام، امتحانم را خراب کرده ام و تنها چیزی که به آن نیاز دارم کمی آرامش است و شاید یک چرت کوچک. در کوپه ما یک گروه نوجوان انگلیسی با چند تا آدم بزرگ که به نظر می آید معلمان مدرسه ایی هستند چنان سر و صدایی راه انداخته اند که چرتم پاره می شود و استراحت کردن را غیر ممکن می سازد. حس انسان شکست خورده ای را دارم که دو باره نا امیدی به سراغش آمده است. دوباره باید شروع کرد و من انرژیم انگار به انتهایش رسیده. دوباره ترس ازنتوانستن به سراغم آمده. دوباره احساس بدی تمام وجودم را گرفته. برای فرار از ماجراهای صبح و این حس تلخ کتابم را از کیفم در می آورم و تلاش می کنم که خودم را کمی متمرکز کنم و حداقل از این دو ساعتی که مانده استفاده کنم. کاری است بس دشوار. موضوع کتاب پیچده است و سر و صدا هم که مرتب هواس من را پرت می کند. یک ساعتی به خواندن کتاب مشغول می شوم و به خودم که می آیم می بینم هیچی یادم نیست. نمی دانم چه خوانده ام. صفحه های ورق خورده مانند چند سالی از زندگی من می مانند که نمی دانم چطور گذشتند. سالهایی که رفتنند بدون اینکه چیزی از آنها حاصل شده باشد. در سختی و در رخوتی کسل کننده گذشتند آن سالها و من چقدر دلم می خواست که به عقب بر می گشتم و از آن روزها آنطور که دوست داشتم استفاده می کردم. به کتاب جلویم نگاه می کنم و بر می گردم به ابتدای فصلی که صفحات آن را بدون اینکه از آنها چیزی در خاطرم مانده باشد ورق زده بودم.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/518