شبهای تنهایی
جمعه 7 بهمن 1384سه شنبه ها و جمعه ها که از سر کار برمی گردم کسی خانه نیست. در ورودی را باز می کنم و کلید برق راهرو را می زنم. چراغ روشن می شود و تصویرم در پنجره آشپزخانه که درست روبروی در ورودی است به دلیل تاریکی حیاط پشت پنجره نمایان می شود. به خودم سلام می دهم، حال خودم را می پرسم و وقتی مطمئن می شوم که حالم خوب است و روز بدی نداشته ام، به اتاقها سرک می کشم و می روم توی حمام و دستم را قبل از اینکه از ظرف میوه، میوه ایی بردارم می شورم. یادم می آید که امشب هم یکی از آن شبهای تنهایی است. از شبهایی که از آشپزخانه استفاده چندانی نمی شود. یک فنجان آبگرم کافی است تا چای آماده شود. و بیش از هر کس همدمم کامپیوتر است. انگار توی این دور زدن و سرکشی دنبال کسی می گردم . امشب هم از آن شبهایی است که در برگشت به خانه ،برای هیچکس نمی توانم روزم را تعریف کنم. از آن روزهایی است که دوستم فرانسین را که تنها زندگی می کند و اغلب از تنهایی می نالد را بیشتر می فهمم. فکر می کنم انسان برای تنها زندگی کردن ساخته نشده است. من هم برای تنها زندگی کردن ساخته نشده ام.
امروز تمام بعد از ظهر سر کارم هم تنها بودم. تنها، در خانه قدیمی بزرگی که همیشه صدایی از یک جایش می آید. هیچکدام از ما دوست نداریم تنها بمانیم و لی گاهی مانند امروز تنها ماندن تا پنج بعد از ظهر اجتناب ناپذیر می شود. از پنجره یکی از دفترها به باغ پشت خانه نگاه می کنم. مجسمه مریم مقدس مثل همیشه دست به آسمان و یکه و تنها در وسط باغ است. این مجسمه، تنها چیزی است که همیشه در سیمای متغیر باغ ثابت می ماند. در گرما، سرما، زیر باران، زیر برف و حتی زیر آفتاب تابستان مانند ما زمینیان نیست که عاصی شود . خم به ابرو نیاورده و همانطورشکر گزار دست به آسمان می ماند.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/480