باز هم لندن
جمعه 9 دی 1384دیروز روز خوبی بود. یکی ار آن روزهایی که تصمیم گرفته بودم حداکثر استفاده را از وقتم بکنم. ساعت یک و نیم در را پشت سرم بسته و قدم به خیابان گذاشتم. مسیر هر روزه را تا سر کارش رفتم. نیم ساعت پیاده روی و بعد نهاری مخثصر در ساندویج فروشی واقع در کنج یک خیابان.بعد هم تا ساعت شش پیاده روی در خیابانهای شهر، پر از آدمهای جوراجور. آدمهایی از ملیتهای مختلف. چهار راههای شلوغ و مردمی که اهمیت چندانی به رنگ چراغهای سر چهاراهها نمی دهند. سبز یا قرمز برایشان تفاوتی نداشت. این هم یک تفاوت دیگر با بروکسل بود.
در میان مردم راه می رفتم و از تنوع نژاد، زبان، رنگ مو، رنگ پوست، قدو... حس خوبی داشتم. فکر می کردم دارم تو دنیا راه می روم نه به انگلستان فکر می کردم و نه به لندن، نه به بروکسل، نه به تهران. توی دنیای خودم بودم. دنیایی که در آن دلت دیگر تنگ نمیشد. دعوتنامه و ویزا و... معنی نداشت.
چه میشداگر مرزها نبودند؟ در ذهنم جهان ایده الم را تجسم کردم. جهانی بدون مرز. جهانی که در آن پناهجو مفهوم خود را از دست می دهد.
چهانی که در آن از یک سونمی گریزی دیگر تا در سوی دیگری جان ببازی.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/468