رابرت

یکشنبه 27 آذر 1384

وارد کافه که می شویم به طرفمان می آید ، دستمان را می فشرد و برای ما جایی برای نشستن پیدا می کند. با دختر کارآمور 21 ساله ایی که چند ماهی پیش ما دوره می بیند هستم. دانشجوی سال چهارم روانشناسی است.
به گمانم مرد ما را با دو روسپی جدید اشتباه گرفته بود. در اولین فرصت خودم و همکارم را معرفی کرده و کارتهای موسسه رااز کیف درآورده و علت ورودمان را به کافه توضیح می دهم. دختر کارآموز جوان و بی تجربه قرمز شده است و نمی داند چطور برخورد کند.
مرد بعد ازمکثی انگار که ما دوتا را با عینک دیگری برانداز کند با لحنی محترمانه می گوید : چقدر خوب که شما به فکر زنان روسپی هستید.
می پرسم : شما صاحب کافه هستید؟
می گوید : نه مشتری هستم
می گویم : مشتری کافه برای مصرف نوشیدنی یا مشتری دخترها؟
می گوید: در حقیقت مشتری دخترها. من 25 سال هست که مشتری هستم و با زنان روسپی ارتباط دارم. بعد از محله هایی سخن می گوید که سالها پیش محل کار زنان خیابانی بوده.
می گویم : من در جریان نیستم چون چهار سال و نیم است که در موسسه مان کار می کنم.
52 ساله است، بلژیکی است ولی فرانسه را با لهجه صحبت می کند و می شود او را مردی از اروپای شرقی پنداشت. شلور گرمکن مشکی و پلیور مندرسی به تن دارد و موهای ژولیده و اصلاح نشده اش ظاهری آشفته به او میدهد.
چند دقیقه گفتگوی با او کافی است که از آشفتگی و عدم انسجام فکری او آگاه شوی.
پدرش قصاب بوده و مادرش در کارهای مغازه با شوهرش کمک می کرده. در هجده سالگی به دلایل ناهنجاریهای رفتاری و جنسی که نمی دانم از چه نوعش بوده در یک بیمارستان روانی به مدت دو سال بستری می شود. از روانپزشکی که انگار از دوران کودکی تحت نظر او بوده بد می گوید و می گوید که حتی یک بار می خواسته در خانه اش بمب بیاندازد و لی متوجه شده که دکترش با زن و فرزندش زندگی می کند و منصرف شده.
از فرارش از تیمارستان می گوید که از طریق چاله ایی که در گوشه ایی حفر کرده چطور خود را به خیابان کشانده و درست وقتی که در حال شاشیدن در گوشه ای بوده و قرار بوده سوار تراموا شود توسط دو نفر از کارمندان تیمارستان که رد او را دنبال کرده بودند دستگیر و به جای قبلی برگردانده می شود.
از پدر و مادرش شاکی است. آنها را دلیل گرفتاریهای خود می داند. می گوید مادرم نمی توانست قبول کند که من در خانه بمانم و نخواهم دنبال کار بگردم. او هیچوقت نفهمید من تا چه حد از دنیای بیرون می ترسیدم. فکر می کرد من تنبل و تن پرور هستم. از اظطرابی که رفتن به یک اداره در من ایجاد می کرد نخواست چیزی بداند.
می گویم : بعد از خروج از تیمارستان چطور شد که دوباره به خانه پدری برگشتی؟ پولی نداشته و کار نمی کردم مجبور بودم در خانه پدری بعد از خروج از تیمارستان ساکن شوم.
به قول خودش روان پزشک بیماری او را اسکیزوفرنی تشخیص داده بوده است. بعد از مدتی با یک دوره ماشین نویسی موفق شده بود کاری در اداره ایی پیدا کند. در همین دوران هم بوده که با پدیده ایی به نام روسپی گری آشنا شده و امنیتی را که در هیچ جا نیافته بود در دامن روسپیان محل پیدا کرده بود.
می پرسم : هیچوقت رابطه جدی و ثابت با زنی نداشته ای؟
می گوید : نه. فقط و فقط با زنان روسپی، می خوابی، پول می دهی و هیچ مسئولیتی نداری. آزاد و آزاد .
به خودم می گویم آزاد از چی؟ آیا این خود نمونه ایی از وابستگی نیست؟
انسانها می توانند بدون وابستگی زندگی کنند؟ می شود بدون متعلق بدون به مجموعه ایی، گروهی، خانواده ایی و یا هر چیز دیگری تعریفی از هویت خویش داشت؟ بخشی از هویت ما را نوع روابطی که با دنیای بیرون برقرار می کنیم و نقشی که در مجموعه های مختلف بازی می کنیم تعیین می کند.
آیا رابرت با پا گذاشتن به دنیای زنان خیابانی دارای هویتی جدید نشده است؟
رابرت به جای اینکه جزو زیر مجموعه کارمندان، یا زیر مچموعه مردان متاهل، یا حتی زیر مجموعه مردان متاهلی که وفادار به زوجشان نیستند، یا زیر مجموعه پدران مسئول یا غیر مسئول ، خواسته یا ناخواسته به زیر مجموعه مردان مشتری تعلق گرفته. هویتی متفاوت با خیلی از مردان هم سن و سالش که شاید دوست داشته اند مانند رابرت احساس کنند آزاد و آزادند ولی بی شک بیش از او در بند وابستگی ها مانده اند.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/464