ماریا

چهارشنبه 23 آذر 1384

در سی و شش سالگی مادر بزرگ شده است. در اتاق انتظار بیمارستان کنارش نشسته ام و او با فرانسه دست و پا شکسته ای که با اسپانیایی مخلوط می کند همه تلاشش را می کند تا منظورش را بفهمم.
با ماریا اولین بار در یکی از کافه هایی که پاتوق روسپیان است آشنا شدم. سه یا چهار سالی میشود که همدیگر را می شناسیم. شش سال پیش کلمبیا را به مقصد اروپا ترک کرده است و سه فرزند خود را به مادرش سپرده است. دختر بزرگش که ده ماه پیش مادر شد 18 سال بیش ندارد و در حال حاضر ترک تحصیل کرده است تا از نوزاد خود مراقبت کند. پدر نوزاد پسری است 18 ساله و هنوز دبیرستان را به پایان نرسانده است.
پسر 17 ساله و دختر 11 ساله اش به مدرسه می روند و ماریا امیدوار است که آن دو حداقل درسشان را روزی تمام کنند.
شوهرش چندین سال پیش توسط شورشیان در یک درگیری به قتل رسیده است. علاوه بر مرگ همسرش چیزی که نمی تواند از یاد ببرد، مرگ دختر 4 ساله اش است که بر اثر عدم امکانات پزشکی او را حدودا 12 سال پیش از دست داده است.
پاهایش به شدت درد می کنند. درد پاها به خصوص پاشنه پای راستش اثر باقیمانده تصادفی است که سالها پیش او را برای مدتی خانه نشین کرده بود. سالهاست درد را با خود به یدک می کشد. شبها بدون مسکن نمی تواند بخوابد.
می گویم : به خاطر درد نمی توانی بخوابی؟
می گوید : هم درد پا و هم درد دوری از بچه هایم. شش سال است که ندیده مشان. و چشمانش پر از اشک می شود.
می گویم : اینجا فامیل یا آشنایی داری؟
می گوید : خواهرم اینجاست که با یک بلژیکی ازدواج کرده و مشغول زندگی خودش است و رابطه چندانی با هم نداریم. برادر کوچکم هم در بروکسل زندگی می کند، یعنی با من زندگی میکند. گوشهایش کر است و نمی شنود ولی پسر باهوشی است و کلی کار از دستش بر می آید.
می گویم : با او رابطه خوبی داری؟
می گوید : بله ولی با یک مرد نمی شود از خیلی چیزها حرف زد. به خصوص از کاری که می کنم. همه چیز را برای خودم نگه می دارم. ذهنم پر از افکاریست که مانع خوابم می شوند. فکرم پیش بچه هاست.
می گویم : شنیده ام اقامت اسپانیا را گرفته ای.
تایید می کند
می گوید : روسپی گری در اسپانیا سخت است. باید لباسهای لختی پوشید و در کنار خیابان یا پشت ویترین ایستاد. اینجا راحت ترم. توی کافه می نشینم تا مشتری به سراغم بیاید. نه سرما اذیتم می کند و نه نگاه مردم.
مشکل اقامت مهم است ولی شرایط کاری را هم باید در نظر گرفت. فعلا چاره ای جز این کار ندارم. خرج مادرم، بچه ها و نوه ام را باید یک جوری تامین کنم. مدتی به کار نظافت مشغول بودم و با درآمدش مجبور نبودم به کافه بیایم. کارم را از دست دادم و دوباره به اینجا برگشتم.
می گویم : زندگیت می گذرد؟
می گوید : تعداد دخترها زیاد است. جوانترها خوب کار می کنند. من بستگی به شانسم دارد. گاهی اوقات هم می روم به یک کافه دیگر و شانسم را آنجا امتحان می کنم.
دکتر با پرونده در آستانه در اتاق انتظار ظاهر می شود. اسم ماریا را صدا می کند و ما دو تا از جایمان برخاسته و به دنبال دکتر ارتوپد راه می افتیم. شانس با من همراه است و دکتر کمابیش اسپانیایی می فهمد و حتی صحبت می کند.
کار زیادی از دستش برای ماریا بر نمی آید. برایش فقط کفه ایی که باید در کفشهایش بگذارد تجویز می کند و با ما خداحافظی می کند.
از او می پرسم : پول داری؟
می گوید : 10 یورو.
می رویم و مغازه ایی که باید از آنجا کفه های طبی را خرید پیدا می کنیم. قیمتشان 25 یوروست.
به سر کارم زنگ می زنم تا ببینم می شود هزینه را ما بپردازیم یا نه؟ جواب منفی است. برای خرید پروتز هیچگونه کمک مالی نمی شود کرد.
از ماریا خداحافظی می کنم و به سوی ایستگاه مترو می روم.
ماریا پیاده به سوی کافه محل کار خود میرود. از مشتری بعدی باید پول خرید پروتز را در بیاورد.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/461