بی خوابی
شنبه 12 آذر 1384از پشت پبجره اتاق صدای پای باد در گوش هایم می پیچد. چشمهایم گشوده میشود. تاریکی است و سایه های شاخه های درخت بر پرده پنجره اتاق.
لحاف را بر سر می کشم. چشمهایم را می بندم. پلکهایم را بر هم می فشرم. صدای عقربه های ساعت مچی که با آن همزیستی تنگانگی دارم، در گوشم طنین می اندازد. از خواب اما خبری نیست. ساعت شش صبح است و باد خوابم را ربوده و با خود به دور دست ها برده است.
در حال حاضر کتابی را می خوانم که مرا نا خواسته به اعماق گذشته می برد. مانند کسی که هستم که شماره عینکش عوض شده باشد. باز نگری به آنچه که بر من گذشته، بر ما گذشته. شاید هم برای همین بود که صدای باد را شنیدم. شاید هم برای همین بود که خوابم را به دست باد سپردم. برای اینکه بفهمم باید بیدار می شدم. انگار که چشمها باید باز میشد. باز می شد تا زخم ها بسته می شدند.
دارم به خودم سخت می گیرم آیا؟ آیا باید همه چیز را درست فهمید؟ نمی دانم. در جریانی افتاده ام که باید تا انتهای مسیرش بروم. باید منتظر گذر دوباره باد باشم. کسی چه میداند، شاید روزی توانستم خوابم را از او پس بگیرم.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/453