برف
شنبه 5 آذر 1384برف شدیدی از جمعه شب شروع شده بود. صبح که پرده اتاق خواب را که به سوی خیابان باز میشود کنار زدم با این منظره برفی روبرو شدم.
خیابانن که گاهی به اندازه تنهاییم در شبهای دراز پاییزی است، سپید بود.انگار کوتاهتر از هر روز به نظر می رسید. از چهر عبوس هر شبش خبری نبود.
از خانه زدم بیرون و در سرازیریش شروع به دویدن کردم. دلم می خواهد زودتر به انتهایش برسم.
بخودم که می آیم دارم شعری را زمزمه می کنم.
برف می بارد، برف می بارد بروی خار و خاراسنگ
آنک آنک کلبه ای روشن
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
یاد کلاس پنجم می افتم.
یاد علاقه ای که پدرم نشان می داد تا من این شعر را جلوی شاگردهای کلاس دکلمه کنم. یاد فشار دستان گرم در سردترین روزهای زمستان.
انگار پایین رفتن از خیابان مرا دوباره به قعر خاطرات کودکیم برده است.
یاد روزهای برفی می افتم، یاد سرسره بازی روی تل برف وسط کوچه، یاد آدم برفی درست کردن.یاد دستکشهای کاموایی خیس و قر قرهای مادرم که همیشه نگران پاکیزگی لباسهایمان بود.
باز هم خیال من از حال به سوی گذشته سرید. مانند پاهایم که روی برف پیاده رو می سرید. توقف می کنم تا تعادلم را باز یابم. دکمه های پالتوم را می بندم و انگار که دریچه را به روی خاطرات بسته باشم برمی گردم به خیابان سفیدی که در انتهایش تا چند دقیقه دیگر تو ظاهر خواهی شد.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/452