شبگردی
دوشنبه 25 مهر 1384از شب کاری بر گشته ام. سردم است. خسته ام ولی انگار خواب با چشمانم بیگانه شده است. چشمهایم را میبندم. چشمهایم را میچلانم تا از بستن پلکها اطمینان یابم. می خواهم دریچه های درونم را به روی سایه های روز که مانند ارواحی سرگردان شبهایم را تسخیر میکنند،ببندم.
تصویر است و تصویر. دستم را به طرف چشمانم میبرم و پلکهایم رالمس می کنم تا از بسته بودنشان مطمئن شوم. پلکها بسته اند و من می بینم.چراغ را روشن می کنم و آینه کوچکی را از کشوی کنار تخت بیرون می کشم و جلوی صورتم می گیرم. پلکهایم به شفافی آینه ام شده اند. ازآینه امااثری بر جای نمانده بود.
تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/434