مارتین

دوشنبه 11 مهر 1384

صبح دوشنبه است. با مترو خودم را سر قراری که در یکی از کافه هایی که در آن زنان جوان به انتظار مشتری با ثانیه ها، دقایق و ساعتها همخوابه میشوند میرسانم. از دو دختر بلغار خبری نیست. حتما خواب مانده اند.
به کافه بغلی سری میزنم که در آن زنان مسن روسپی چنان به بوی انتظار آغشته اند که نفسم میگیرد.
مارتین برایم دست تکان میدهد و من را به میزش دعوت می کند. می گویم عجله دارم و چند لحظه کنار میز می ایستم.چند الی مشود که می شناسمش. فرانسوی است و و 55 سال سن دارد. موهایش کوتاهند و قهوایی با تارهایی که به طرز ناشیانه ای مش شده اند . چند کلمه ایی طبق معمول رد و بدل می کنم و ازش می پرسم چه خبر؟
درد دلش باز میشود. مشتری نیست و کار و بار کساد است و لی از همه بدتر برخورد یکی از مشتریهای جوان کافه است که هفته گذشته مارتین را از کوره بدر برده است.

جویای ماجرا می شوم. او می گوید که هفته گذشته، مرد جوانی که سن پسرش را داشته بعد از تمجید فراوان از او، از کلاسش و شخصیتش و ... به او پیشنهاد کمک کرده و گفته که میل دارد تا از روسپی گری او رانجات دهد. به مارتین پیشنهاد هم آغوشی کرده و از زن خواسته نرخ را هر طور که دوست دارد تعیین کند و او در صورت رضایت زن به رابطه جنسی قول داده که هر چه در توان داردانجام دهد تا زن ارضای جنسی شود.
به این جا که میرسد صورتش از خشم سرخ میشود و من منتظر میمانم و نمی دانم چه چیز بیشتر موجب خشم او شده است. برای اینکه چیزی گفته باشم می گویم خب بعد چی شد. موگوید چه می خواهی بشود بهش گفتم آقای عزیز حرف دهنت را بفهم، من اینجا برای کار آمده ام نه برای ارضای جنسی.
بعد هم فاتحانه می گوید از ان روز به بعد مرد حتی برای یک نوشیدنی هم که شده به کافه نمی آید.
از کافه خار ج می شوم و در تمام مدت راه برگشت به محل کار را به ماجرا فکر میکنم. به جوان، به مارتین ، به 7 اتاق بالای کافه با پبجرهای همیشه بسته و پرده های کشیده. به اسکناسهای روی میز کنار تخت، به بوی اندامهایی که بی هیچ احساسی بهم می آمیزند، به بوی سیگار، بوی عرق و ....

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/432