دور باطل

سه شنبه 18 شهریور 1382

صداي زنگ ساعت، و پاهايي كه بي اراده از تخت به پائين مي سرند. نشسته چرت ميزنم، به ساعت مچي ام كه تقريبا هيچوقت تركم نمي كند نگاهي مي اندازم. ساعت 7 صبح است بايد از جايم بلند شوم. پاها مسير را خوب مي شناسند. همه چيز اتوماتيك وار پيش ميرود. تا اتاق دخترم مي روم و با صورتي خواب آلود صورتش را در خواب و بيداري مي بوسم. سال تحصيلي شروع شده و او هنوز به ريتم جديدش عادت نكرده است.


به آشپزخانه مي روم و باقي مانده ظرفهاي ديشب را كه نتوانسته ام در ماشين ظرفشويي بچپانم مي شويم. براي ناهار دخترم ساندويج درست مي كنم. براي صبحانه يك فنجان قهوه مي خواهد و به قول خودش مي خواهد سعي كند كه با نوشيدن قهوه خواب از سرش بپرد و بيدار شود. 5 هفته اي كه در ايران بوديم باعث شده بود كه فارسي را خيلي روان صحبت كند. حالا بعد از دو هفته احساس مي كنم كه گاهي اوقات فكر مي كند و به دنبال كلمات مي گردد. از خانه مي زند بيرون و من مانند روحي سرگردان به گشتم ادامه مي دهم تا بقاياي ريخت و پاشهاي شب گذشته را جمع كنم. به تل لباسهايي كه خشك شده اند و بايد اتو شوند نگاه مي كنم و غمم مي گيرد. اين همه لباس، بعد يادم مي آيد كه در دور باطل زندگي روزمره هميشه ظرف هست، هميشه لباس براي شستن و اتو كشيدن هست، هميشه وقتي كه پابرهنه روي موكت راه مي روي خرده ناني، دانه برنجي، چيزي هست كه به پايت بچسبد تا به خودت بگويي : وقت جارو كردن رسيده.
هميشه كاري هست، منتها گاهي چشمهايت را بدون اينكه بخواهي مي بندي تا نبيني . نبيني و كاري كه دوست داري انجام بدهي. كتاب رماني برداري و روي كاناپه لم بدهي و خودت را بسپاري به دست تخيلات نويسنده. اينطوري شد كه دو روزه توانستم كتاب خانم زويا پيرزاد را تمام كنم. يا بروي سينما و فيلمي كه دوست داري ببيني و يا سر راهت به خانه دوستت بروي و از چيزهايي كه دوست داري حرف بزني يا حتي بخوابي.
دو هفته گذشته را من اينطوري گذراندم. نخواستم ببينم. حتي ديگر كف پايم اشغالهاي روي موكت يا كف آشپزخانه را حس نمي كرد. از ايران برگشته بودم و دچار رخوت مطبوعي شده بودم. انگار ذهنم مي خواست خاطراتم را يك بار ديگر مزه مزه كند.
حالا به زندگي برگشته ام. به دور باطل روزها و شبها. به صداي زنگ ساعت، به دستهايي كه لحاف را با غيظ كنار مي زنند، به پاهايي كه به پايين تخت مي سرند، به صداي دوش، در آينه بخار گرفته به دنبال تصوير خود گشتن، به پيدا كردن دوباره خود، به صداي جوشيدن آب در كتري، به صداي سريدن فنجانها به روي ميز سنگي وسط آشپزخانه، به صداي پاهاي دخترم كه پله ها را با شتاب پشت سر مي گذارد و به صداي آژير مترو وقتي كه مرا را به درونش ميبلعد تا چند ايستگاه ديگر مرا با خيل آدمهايي از جنس خودم ولي از نژادهاي مختلف به بيرون پرتاب كند.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/382


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: