پدر بزرگ
یکشنبه 28 بهمن 1380باز ياد پدر بزرگ افتاده بودم
ياد دستان زبر و پينه بسته اش كه وقتي لمسشان ميكردي
به ياد زبري خوشه هاي شالي مي افتادي
ياد پوست تيره وآفتاب سوخته اش كه تاريخچه آفتاب بود
و هر چين صورتش فصلي از دفتر زندگيش
باز ياد پدر بزرگ افتاده بودم
ياد چشمانش كه آفتاب بود ، آفتابي كه خاطره روزهاي گرم تابستان
در شبهاي سرد زمستان بود
و درآنها وقتي پر از اشك بودند ، مي توانستي حتي رقص آفتاب را
بر سپيدرود كه از قلب ده با شتاب گذر مي كرد ببيني
باز ياد پدر بزرگ افتاده بودم
ياد چهره مضطربش در روزهاي كه آسمان مهربان نبود
نگاهش به آسمان ، آسماني كه داشت زندگيش را رقم ميزد
و او چه ناتوان بود ، با دلي فشرده در سينه اش به فراخي تمامي شلليزارها
باز ياد پدر بزرگ افتاده بودم
ياد اندوهي كه درخود داشت ونمي دانست چگونه بايد از آن سخن بگويد
ياد مهربانيش كه هيجگاه در قالب هيچ جمله اي نگنجيد
چرا كه نگاهش گوياترن نگاهها بود
چرا كه نگاهش آينه درونش بود
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/361