حفره

چهارشنبه 1 اسفند 1380

به دنبالش گشته بود ، خيلي هم گشته بود
نمي دانست از كي شروع شده بود ، چيزي كم بود و او نمي دانست چي ؟
درست مثل اينكه سوراخي به اندازه سر سوزن در حال فراخ شدن باشد
چيزي شبيه كرم خوردگي درون يك سيب كه مي رفت سيب را از درون تهي كند
تهي شدن ، حسي كه ميرفت تا تمام وجودش را تسخير كند
كلافه بود ، قلبش آنقدر تند ميزد كه اگر صداهاي دوروبرش را حذف ميكردي
مي توانستي بدون اينكه كه حتي سرت را به سينه او بچسباني صداي ضربانش را بشنوي
او را چه ميشد ؟ نمي دانست
ميدانست چيزي كم است ، چيزي كم بوده است .
ولي در كجا ؟ نمي دانست
تنها ميدانست كه در اوست ، در او خانه كرده است
درست مثل يك غده سرطاني كه روز بروز ، بيش از پيش در او ريشه مي دواند
چيزي كم بود يا نبود ، گوئي تكه ايي از وجودش ناتمام مانده بود
يا چيزي از او به طرز ماهرانهايي ربوده شده بود
درست مثل اينكه كودكي بخشي از دفترچه خاطراتش را گم كرده باشد
يا اينكه اپيزدي از پروسه بلوغ جواني حذف شده باشد
قطعه ايي از پازل كم بود و تا تكه هاي ديگر را كنار هم نمي چيد نمي توانست جاي او را بيابد
يك جاي كار ميلنگيد .
آيا چيزي واقعا كم بود ؟ چشمهايش را براي لحظه اي بست و حفره را ديد
وحشتزده چشمهايش را گشود
بايد شروع ميكرد ، دوباره شروع ميكرد
ورق پاره هاي خاطرات در خلاء ذهنش معلق بودند
دشوار بود ، او نيازمند زمان بود ، زمان

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/359


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: