تصفيه حساب با گذشته
دوشنبه 13 خرداد 1381ديشب خوابم نمي برد وداشتم فكر وخيال مي كردم كه ناگهان به ياد تو افتادم و ياد فيلمي كه هر دومان ساليان پيش ديده بوديم. فيلم آرژانتيني بود و حالتي كاملا سوررآليستي داشت. داستان در مورد شاعري بود كه به دنبال زني مي گشت تا با او پرواز كند. با زنان مختلف بر خورد مي كرد، جذبشان ميشد ولي به محض اين كه تصرفشان مي كرد و با آنها همبستر مي شد سرخورده شده و با كشيدن طنابي كه بالاي تختش بود آنها را به داخل حفره اي مي كشيد و از شرشان راحت مي شد. تو شيفته اين فيلم شدي و من نمي دانم چرا ترسيديم. دانستم كه با من هرگز قادر به پرواز نخواهي بود و ترسيدم.
ميدانم شايد هيچوقت نوشته هايم را نخواني، ولي مهم نيست من براي تو نمي نويسم. براي خودم مي نويسم. ديروز خيلي به تو فكر كردم به ياد روزها و ساعتهايي افتادم كه چراغهاي رابطه رو به خاموشي مي رفت و من چه احمقانه مي كوشيدم كه پنجره ها را ببندم تا فانوس آخرين شب هاي تيره و تارمان رو به خاموشي نرود. يادت مي آيد چگونه پنجره ها را باز كردي تا ريه هايت را مملو ازاكسيژن كني، بي هراس بادي كه در بيرون مي وزيد. يادت مي آيد سكوت ثانيه هاي آخر كه آغشته به ريتم ضربان سريع قلبها بود و ديگر هيچ. رفتي با ظاهري مردد ولي پيش ذهنيتي مطمن تر از خود اطمينان و در، پشت سرت بسته شد. عادت داشتي ديگران را در پشت سر بگذاري و بروي در محيطي جديد، عاري از خاطره و بوهاي آشنا و اشياء تازه و... چقدر دلم مي خواست جاي تو بودم وشجاعت قبول شكست را داشتم. مي رفتم و تو را با جاي خاليمان تنها مي گذاشتيم. تو برنده شده بودي، حتي در باخت هم تو برنده بودي.
وقتي بعد از يك هفته به خانه برگشتيم هوا سرد بود وخالي، فضا پر از خالي بود. از گنجه كتابها گرفته تا كمد لباسها و... همه جا هنوز بوي تو را مي داد ومن مجبور بودم با وجود سرماي بيرون از پنجره ها كمك بخواهم. سالها از آن روزها مي گذرد و بخشي بزرگي از آن جراحات التيام يافته اند. اكنون تو نه متعلق به امروز من هستي و نه به فرداي من، تو سايه گذشته من هستي و خواهي ماند. خشم جايش را به تنفر داد و تنفر جايش را به بي تفاوتي و بعد هم احترام به عنوان يك انسان كه ده سال از زندگيم را با او قسمت كرده ام. مدتي است ياد گرفتم متنفر نباشم.
ديشب حتما شب سختي بوده است، نه؟ اين بار اطمينان جايش را به شك وترديد نداده است؟ اين بار تقصير كيست؟ تقصير طرف مقابل؟ يا تو؟ اين بار تو مانده اي با يك جاي خالي و يك دنيا بوهاي قديمي كه بايد ياد بگيري با آنها چطور كنار بيايي. بهار است و هواي بيرون گرم است. به پنجره پناه ببر. خواهي ديد آسانتر از آن زمستان سرد است.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/329