نگراني هاي يك گياه
جمعه 31 خرداد 1381گياه نگران تنها برگش بود، برگي كه نمي خواست بزرگ شود .تمام سال ريشه هايش را سيراب نگاه داشته بود و مهمتر از همه از هيچ فرصتي براي تن به آفتاب دادن دريغ نكرده بود. ولي برگش لجبازي مي كرد، انگار مي خواست چيزي را به او ثابت كند. برگ زبانش را نفهميده بود، شايد كلماتش را خوب نجوييده بود يا اينكه تند صحبت كرده بود... تنها برگش نمي دانست چكار كند تا سبز بماند و گياه كم كم داشت نا اميد ميشد. هر چه فكر مي كرد اشكال كار را در نمي يافت. نگراني اش به نوعي عصيان بدل شده بود و دلش مي خواست كسي ساقه اش را مي بريد. دستي ريشه هايش را از دل خاك زير پايش بيرون مي كشيد. از اين همه تلاش خسته بود. نگراني داشت رمقش را از او مي گرفت. مي خواست تمام كند. دستي پرده را كشيد و چراغ را خاموش كرد. همه چيز تا طلوع دوباره خورشيد وتولد يك روز ديگر معلق ماند.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/301