كابوس
جمعه 7 تیر 1381در خيابان خبري شده بود و من مي خواستم خودم را هر طوري بود به بيرون برسانم. نمي دانم چه شد كه به جاي پايين رفتن از پله ها، داشتم ازشان بالا مي رفتم. از دري كه رو به پشت بام باز مي شد، زدم بيرون. حالا پاهايم بر سطحي صيقلي مي سرند. زير پايم داغي فلز را حس مي كنم. درست مثل شيرواني خانه هاي شمال ولي مسطح. يك لحظه غفلت، من در بين زمين و آسمان معلقم. تمام نيرويم را در نوك انگشتانم جمع مي كنم، چنگ مي زنم كه سر نخورم. با ترس به زير پايم مي نگرم، از خيابان خبري نيست، تا چشم كار مي كند آب است و موجهايي كه گويي منتظرند تا مرا در خود ببلعند. ناگهان احساس مي كنم كه كوچك مي شوم، كوچك و كوچكتر. آنقدر كه مي ترسم ناپديد شوم. نگاهي دوباره به پايين بر هراسم مي افزايد. زمين زير پاييم پر از دهان است، دهانهايي باز، آماده بلعيدن من كوچك.
يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول
دنبالک:
آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/294