زندگي در مه

دوشنبه 31 تیر 1381

راهي كه در آن، اولين گامهايمان را برداشتيم شبيه اين راه جنگلي بود، يادم ميايد كه در روزهاي اول آشناييمان در حال نقاشي كردن منظره اي بودي كه بي شباهت به اين عكس نبود. با اين تفاوت كه در تابلوي تو، دورنماي زوجي به چشم مي خورد كه دست در دست هم گام برميداشتند. راه دراز مينمود و ما چه بي پروا بوديم. ما هم به راه افتاديم با هم و در كنار هم. نمي دانم در كجاي راه بوديم كه من سردم شد و تو از گرمي بخشيدن دست كشيدي. من در جستجوي نور بودم و تو گم شدن در مه را دوست داشتي. در مه با تو ماندم با خاطره گرما و نور تا وقتي كه يك شب وقتي در كنار تو از سرما مي لرزيدم هر چه به خاطراتم رجوع كردم نشاني از آفتاب نيافتم.
آنشب چشمانم را كه دوباره بستم ماهي كوچكي بودم در تنگي از بلور كه ماهها آبش عوض نشده بود. احساس خفگي و ترس از مردن تمام شب مانند سايه اي با من بود.
ديشب تا صبح نخوابيدم و حالا چشمهايم از خيره شدن به چند سال زندگي در مه مي سوزد. ياد انتظاري بي عبث افتادم. ياد زندگي در سايه، وقتي كه راهمان در تاريكي و غلظت مه ديگر محو شده بود. امروز كه براي آخرين بار در مقابل قاضي نشستيم، تا دفتر گذشته را ببنديم به طور عجيبي گرمم بود.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/279


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: