زني كه خودش را گم کرده بود

چهارشنبه 6 شهریور 1381

نميدانست ازچه روزي خودش را گم كرده بود. به دور وبرش نگاه مي كرد، به اشيا درون اتاقي كه وقتي قدم در آن مي گذاشت قلبش از اضطراب به شدت مي تپيد. به گنجه كتابها، به كاستهايي كه با نظمي خاص چيده شده بودند واو هر روز گردگيريشان مي كرد. به ...
چند تا از اين چيزها را او انتخاب كرده بود؟هر چه بيشتر به نظم اتاق خيره مي شد افكارش نامنظمتر مي شدند و سرش درد مي گرفت.
نمي دانست چه كند، مدتها بود كه با خود كلنجار مي رفت. مي خواست خودش را دوباره پيدا كند و لي هر بار كه بدنبال راه گشته بود چنان ترسيده بود كه حتي يكبار لبش تبخال زده بود. انگار كه جن ديده باشد، نه، انگار كه زمين زير پايش يكهو خالي شده باشد. مانده بود. او مانده بود و شادابي رفته بود، جسارت هم رفته بود. او مانده بود عاري از هر گونه باوري. بي اعتماد به به ديگران، بي اعتماد به خود، بي اعتماد به عشق. او مانده بود، عشق اما ديري بود كه رفته بود.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/256


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: