غيبت برای همه چیز و هیچ چیز

یکشنبه 14 مهر 1381

هميشه با رسيدن پاييز مي رسد. بدون اينكه او بخواهد مي آيد ودر گوشه ايي از وجودش كز مي كند. او بدون اينكه به تقويم نگاه كرده باشد و بداند چندمين روز ماه مهر است غمگين است، احساس يك مسافر را پيدا مي كند. مسافري با مبدا و بي مقصد. كافي است كه پشت پنجره برود و پرده را به كنار بكشد وهوا هم باراني باشد كه چشمانش پر از اشك شوند و او به ياد حس گم شده اي افتاده و گريه را سر دهد. از دوستش مي پرسد امروز چندم ماه مهر است و دوست در جواب مي گوييد چهاردهم. چطور مگر؟ او مي گويد هيچي همينطوري پرسيدم. تنها او ميدانست چه چيزهايي را پشت سرش جا گذاشته است. تنها او بود كه خاطره پاييز را از سيماي خواب آلود كوچه در آن روز غم انگيز ربوده بود و در گوشه اي از قلبش پنهان كرده بود. امروز چهارده ماه مهر بود. ياد كوچه، خانه، شهر و ... او را به بيست ويك سالگي اش برده بود. روزي كه مي رفت چمدانش چنان از تجربه خالي بود كه كه باد او را با خود ببرد.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/238


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: