خانه

جمعه 24 آبان 1381

امروز كه با مادرم تلفني صحبت مي كردم، از خانه مان حرف زديم كه در حال حاضر هيچيك از ما در آن زندگي نمي كند. خانه را اجاره داده اند. آپارتماني در تهران اجاره كرده اند كه هيچ شباهتي به خانه مان ندارد. من اين آپارتمان كوچك را نديده ام ولي مي توانم ابعاد و كوچكي اش را در لابلاي جملات مادرم هر بار كه از خانه مان در رشت حرف مي زند حدس بزنم. مي دانم كه پيچك امين الدوله از پنجره هايش آويزان نيست. مي دانم كه نمي شود از پنجره اش به درخت انجيرتوي حياط نگاه كرد. مي دانم نميشود با بيدار نشستن تا سپيده صبح، انقدر به تاريكي بيرون زل زد تا خطوط اشيا نمايان شوند وجان بگيرند. نمي شود تا صبح نشست و از روياها پيراهني براي فرداها بافت.
فقط در آن اتاق بود كه رويا ها شكل مي گرفتند. اتاقي كه پنجره اش به راحتي به دنياي بيرون گشوده مي شد و با هر گشايشش توده اي از اكسيژن و هواي تازه به درون ريه هاي من هجوم مي برد. امروز به مادرم گفت كه چقدر به آن خانه وابسته هستم. دلم مي خواست مي توانستم به او بگويم كه من حتي بخشي از خودم را در گوشه اي ناشناسي از آ“ به دور از چشم زمان پنهان كرده ام تا همچنان جوان بماند. تا شايد روزي باز بيابمش.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/228


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: